۱۲۹ قسمت پنجم از فصل اول رمان ، بهار - عشق میرسد
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر گاه مؤمن را ساکت دیدید، بدو نزدیک شوید که حکمت القا می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
عشق میرسد
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» قسمت پنجم از فصل اول رمان ، بهار

با قدمهای تند از آموزشگاه خارج شدم.

چقدر دلم سکوت میخواست ... و خوشبختانه یاسمین این را درک کرد .. در طول مسیر ، خدا ، خدا میکردم کسی خونه نباشه و خدا رو شکر نبود .  تونستم با خیال راحت به بغضم اجازه بدم بترکه ! دوباره شکسته بودم ... دوباره ! لعنت به من ! مگه به خودم قول نداده بودم ؟ من نباید میرفتم کلاس ! باید فراموشش میکردم ! نه ، باید میرفتم ، و کنار خودش ، فراموشش میکردم ... لعنت به تموم بایدها و نبایدهای زندگی ! که من دوباره وسط این دو گیر افتاده بودم ...

باید تا نیومدن مامان ، خودمو جمع و جور میکردم . با بی حوصلگی دوش گرفتم . زیر دوش مدام به قوی بودن فکر میکردم ! به اینده ای که باید میساختم ... 

از حمام که بیرون اومدم حس بهتری داشتم .. حس سبکی .. 

 

میدونستم یاسمین الان نگران منه ! بهش زنگ زدم 

بر خلاف همیشه ، شلوغ نکرد 

- بهار ؟

- بله ؟

- خوبی ؟ 

- اره عزیزم . بهترم 

- میگم اصلا گور بابای کلاس گذاشتن ! بیا بریم عروسک سازی یا چه میدونم سفره آرایی ای ، کوفتی ... آهان بریم عکاسی ! خوبه ؟

- یاسمین ، حالت خوب نیست . برو دکتر ..

- خب خودت بگو بهار . چه کلاسی بریم ؟

- پیانو ! مگه ثبت نام نکردیم ؟

- آخه ...

- آخه بی آخه .. فعلا باید برم . خداحافظ .

و بهار گفتن یاسمین از وسط ، قطع شد !

***

مانتو خردلیمو که پوشیدم تیپم تکمیل شد ! یه جوری لا چشمها و موهام همخونی داشت ...

با صدای بوق ماشین ، رفتم بیرون . 

- مطمعنی ؟ بهار مطمعنی ؟؟

- آره 

- آخه ندیدی چقدر حالت بد شد دفعه قبل ؟ 

- چون انتظارشو نداشتم یاسمین . حالام جای سوال پیچ کردن من ، گاز بده !

چرا دروغ ؟ حالم خوب نبود ... دلم گرفته بود ... اما باید محکم بودنمو به خودم لااقل ، ثابت میکردم . چقدر فرار ؟؟ تا کی ؟؟ 

باید ثابت میکردم که عشق من ، لیاقتی میخواد که اون نداشت ! نداره ....

بر خلاف قبل ، با وارد شدن به کلاس ، با لبخندو بلند سلام کردم ..

واسه اولین جلسه خوب بود ! جای قبل نشستم و یاسمین با تعجب کنارم نشست ! 

 - فرشته ندیدی عزیزم ؟

- هیولا ندیدم ! 

- بی ادب !

- والا ! مثل این هیولاها ، فوری رنگ عوض میکنی !

- مگه هیولاها رنگ عوض میکنند ؟؟؟؟

- تو که عوض میکنی ! کافیه .. 

توی اوج خنده ی مان ، اون عطر ... دوباره اون عطر لعنتی ، بهمم ریخت ...

قلبم محکم خودشو کوبید به سینم ! دردم گرفت ...

با صدای بلند سلام دادو همزمان به طرف ما نگاه کرد ! اما من سرم درست رو به رو بود و برای دیدنش باید یکم سرمو به سمت چپ میچرخوندم ! که اینکارو نکردم ! 

- باید اول کتاب * beyer رو بخرید . تا بتونید راحت تر ، نت ها و کلیدهای پیانو رو بشناسید ! و شما با بحث تئوری آشنا میشید .. عملی هم که من در خدمتتون هستم . و کتابو برای معرفی بالا گرفت تا همه ببینند .. مجبور شدم برگردم و نگاه کنم .. در جا خشکم زد ! دوباره با چشماش ، قلبمو نشونه گرفته بود ... نفسم بند اومد ! اکسیژنی برای بلعیدن پیدا نمیکردم ... داشتم جون میدادم ... دست و پا میزدم که نفس بکشم ...

یاسمین با آرنج دستش ، محکم کوبید تو پهلوم ... و من از مرگ جستم !!!!

- چته ؟؟ داری با نگات میخوریش ؟

- حواسم نبود

- دیگه باشه !!!

سرمو به علامت تایید تکون دادم . و سعی کردم تا میتونم نفس بکشم ...  

- خب دوستان درسو شروع میکنیم ...

- استاد قبل از شروع میشه یه آهنگ برامون بزنید ؟ 

حتما ! چرا که نه ؟ اما بعد درس .

یه دختر بلوند و شیک اینو ازش خواست ! و من درست از همون لحظه به خودم گفتم از این دختر بدت اومد بهار ؟؟؟ 

امان از جواب لعنتیش !!!

نکته به نکته ی حرفاشو هم نوشتم هم در حافظم ضبط کردم ! باید بهترین شاگرد این کلاس میشدم !!! 

پایان کلاس همه منتظر نواختن استاد !!! شدیم 

مثل دفعه ی قبل پشت به کلاس و رو به پیانو نشست 

عاشق شدم من ... در زندگانی ...

و سرگیجه و حالت تهوع من !!! چرا این آهنگ ؟؟ چرا ؟؟ صدای تشویق بچه ها ..

خط اخم وسط پیشونیش ... بچه ها خداحافظی کردند .. منم بلند شدم تا به سرعت از کلاس خارج شم . که با صداش میخکوب شدم ...

- خانم شریفی ؟؟؟ 

قلبم خشکش زد و من بین زمین و آسمون گیر افتادم ، معلق شدم !

یاسمین با یه ببخشید از کلاس رفت .. و من چقدر دلم میخواست ، نره ! 

درست پشت سرم ایستاد ! لعنتی چرا حرف نمیزد ؟؟

- بی خداحافظی رفتن ، در شان شما نیست !! 

باید جواب دندون شکنی بهش می دادم ! 

گلوم خشک بود اما سعط کردم صدام از ته چاه ، در نیاد ! 

- جناب استاد ، عقل من حکم میکنه ، آدم ، با هر کسی ، سلام و خداحافظی نکنه ! 

و با یه ببخشید از کلاس خارج شدم ... 

چرا میدویدم ؟؟؟

 

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بهار مظاهری ( شنبه 96/7/1 :: ساعت 4:27 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

قسمت پنجم از فصل اول رمان ، بهار
قسمت چهارم از فصل ال رمان ، بهار
قسمت سوم از فصل اول رمان : بهار
قسمت دوم از فصل اول رمان ، بهار
قسمت اول از فصل اول رمان بهار
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 50
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 10533
» درباره من

عشق میرسد
بهار مظاهری
انتشار رمانی که جهانی میشود 💖💖💖

» فهرست موضوعی یادداشت ها
بهار[2] . عشق[2] . قلب . لمس . ماشین . یاسمین . جیغ . چایی . خواب . دلشوره . رمان . آشپزخانه . اشک .
» آرشیو مطالب
شهریور 96

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب